جمعه 86/8/25 2:21 صبح| |
نظر
قاصدک مسافر سرزمین جدیدی شده بود و خسته از سفر ، تمام تنش
درد میکرد . دلش می خواست سر پناهی پیدا کند و فارغ از شلوغی
شهر ، کمی بخوابد . گرسنه اش بود . تشنه اش بود .اما در آن سرزمین
جدید کسی را نمی شناخت .هیچ کس هم به او اعتنایی نمی کرد و
همه به کار خودشان مشغول بودند . یکهو غم همه ی سینه اش را گرفت .
با خودش گفت : « انگاردر این شهر رسم نیست غریبه ها را دعوت کنند .
پس من کجا بروم ؟»
... و بعد فکر کرد : « گیرم که کسی هم دعوتم کرد. از کجا معلوم که
نخواهد آسیبی به من برساند و چگونه اعتماد کنم ؟ »
... و نشست به گریه کردن . همان وقت نسیم آمد . آرام قاصدک را
برداشت و در گوشش زمزمه کرد : « گریه نکن تو را میبرم پیش
« بهترین میزبان » تا او هست چه جای گریه و غم ؟ » !
... و دقایقی بعد ، قاصدک در آغوش گرم خدا بود ... و هُوَ خَیرُ المُنزِلین !